وایییییییییییییییییییییییییی...خداااااااااااا
امروز نشستم یه رمان خوندم اسم رمانش میراث بود...
نمیدونید چقد احساساتمو بر انگیخت که
رمان فوق العاده ای بود
من اصن جنبه رمان خوندن ندارم چون سریع احساساتی میشم...
عاشق اینجور رمانام...
دوست ندارم درگیرشون شم ولی ناخواسته میشم نمیدونم یه جوری که آدم خودشو جای شخصیت ها بذاره ولی مشکل اینجاست من خودمو جای تمام شخصیتا میذارم و این باعث میشه اینجوری گریه کنم بعد از احساس سرشار شم که بعد دلم بخواد داد بزنم بگم:
دوست دارم دیووونه ی من